سال 1384

ساخت وبلاگ

یکی از مشکلات من همین صحبت تلفنی با خانمم بود که همیشه طولانی بودنش منو خسته و عصبانی و کلافه میکرد . نمیخواستم به خانمم بگم کمتر زنگ بزنه ولی زیاد حرف زدن هم مشکلات خودش رو داشت. من به عنوان رئیس کارگاه همیشه سرم شلوغ بود چون همه کارهای کارگاه به نوعی به من مربوط میشد و من اونقدر زمان برای صحبتهای طولانی نداشتم ولی نه این مشکل رو میگفتم و نه خانمم متوجه میشد. البته متوجه میشد ولی برای همون روز و روز بعد همون آش و همون کاسه . من اخلاق بد دیگه ای که دارم انتظار دارم طرف مقابلم یه سری چیزها رو بفهمه و درک کنه چون خودم سعی میکنم طرف مقابلم رو بفهمم و بهش و به عقایدش احترام بذارم همین انتظار رو هم از طرف مقابلم دارم که انتظار اشتباهیه. مشکل دیگه من اینه که در مقابل خانمها خیلی منعطف هستم و اگه مثلا حق با خانم مقابل باشه ( خانم مقابل میتونه مادرم، خواهرم، دختر همسایه و یا همکارم باشه ) من نمیتونم از خانمم طرفداری کنم و مثلا طرف حق رو میگیرم که این یه اشتباه وحشتناک و خانه خراب کنه که من بارها مرتکب شدم و انتظار داشتم خانمم منطقی رفتار کنه ولی اشتباه میکردم و باید خداقل طرف خانم مقابل رو نمیگرفتم . البته این کار معمولا در مقابل خانم مقابل صورت نمیگرفت ولی تبعاتش افتضاح بود . من میخواستم که خانمم از نگاه درست به موضوع نگاه کنه ولی اشتباه میکردم و هر کسی تا خوش نخواد نمیشه هیچ خصلتش رو تغییر داد ولی من میخواستم خانمم رو ارتقاء بدم که باز هم اشتباه بود.

من در محل کارم 6 تا همکار خانم داشتم . چون تلفن من خیلی زنگ میخورد بعضی وقتها من دایورتش میکردم روی تلفن کارگاه ، مخصوصا موقع ناهار. تو یکی از همین دفعات خانمم زنگ زد و یکی از همین خانمها گوشی رو برداشت و اون احمق به جای اینکه منو صدا کنه به خانمم گفت که مهندس داره ناهار میخوره و این برای خانمم خیلی گرون تموم شد و یکی از مثلهایی بود که تو کل زندگیم بهش اشاره میشد که تو چطور تونستی اجازه بدی یه خانم همکار به خانمت همچین جوابی بده. والا نمیدونم چرا اون زمان به اون خانم چیزی نگفتم یا خجالت میکشیدم و یا فکر میکردم موضوع مهمی نیست و بیخودی خانمم شلوغش کرده ، در هر صورت اتفاقی بود که من نتونستم حلش کنم. 

من چون رئیس کارگاه بودم معمولا آخرین نفری بودم که از کارگاه بر میگشتم و بعضی اوقات یکی یا دو تا از همکارای خانم که کار دفتر فنی پروژه رو انجام میدادن هم کارشون طول میکشید و موقع برگشتن، چون کارگاه خارج شهر بود اونهارو هم با خودم تا یه جایی میاوردم. من اینطور فکر میکردم که اگه بگم تاکسی تلفنی بگیرین یا خودتون برین( البته اونا سرویس داشتن ولی وقتی مجبور بودن اضافه کاری بمونن سرویس بقیه رو میبرد و اونها باید خودشون میرفتن )، خوب من که دارم با ماشین خالی این راه رو میرم ، نمیتونم این حرف رو بزنم و اونها رو با خودم تا یه جایی تو مسیرم میاوردم. این هم از اون چیزهایی بود تا آخرین روزهای زندگی قبلیم به عنوان یک کار زشت به من گفته میشد. خانمم میگفت مگه کس دیگه ای نبود که اونا رو بیاره که تو میاریشون. تو دوست داری که اونها رو با خودت بیاری و از این حرفها.

البته من هم رفتارم خیلی اشتباه بود . مثلا یکی از خانمها که خوشگل هم بود و سرزبون خوبی هم داشت ( البته بدون منظور ) برای مشکلات کاری بعضی اوقات به گوشی من زنگ میزد و هیچ منظوری هم نداشت ولی من نمیتونستم اینو مدیریت کنم و موقع صحبت مثل اینکه دارم با یه آقا صحبت میکنم راحت حرف میزدم . این موضوع خانمم رو خیلی ناراحت میکرد که تو چرا با یه دختر اینقدر راحت و خومونی هستی . البته الان که فکر میکنم میبینم حق داشته چون پیش ضمینه هاشو گفتم و نگاهش از نظر خودش درست بوده ولی من فکر میکردم خانمم خیلی حساسه و باید خودش رو درست کنه که همون طور که گفتم فکر اشتباهی بود.

شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:03